ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و نهم
زمان ارسال : ۱۰۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
عباس داخل نمایشگاه در حال صحبت با مشتری بود و پدرش هم آنطرفتتر در حال گفت و گوی تلفنی با مشتریای دیگر. این روزها کمی مضطرب بود که کار عمل چطور پیش میرود و پدرش اطمینان میداد که نگران نباشد. کار که به پایان رسید نمایشگاه را بست و همراه پدرش بیرون آمد. پدرش کمی متفکر به نظر میرسید. داخل ماشین شدند و کنارش نشست و آرزو کرد که زودتر سلامتیاش را به دست آورد تا بتواند پشت فرمان
اسرا
10فکرنمی کردم محمودبخواهدبیایددیدن مهناز🙏💞💋